فدای شیطنتهات مامان جون.....
سلام ترنمم دختر نازم ، خونه خاله که بودیم تا چشم ازت بر می داشتم در حال بالا رفتن از پله ها بودی و من روزی هزار بار باید تو رو از وسط راه می گرفتم و بر می گردوندم که نخوری زمین. و اما .... یک روز ظهر که رفتیم خونه ، من دراز کشیدم که شاید تو هم کنارم بخوابی ولی تو اصلاً قصد خواب نداشتی و همین جوری دور و برم می چرخیدی و بازی می کردی. واسه چند ثانیه چشم من سنگین شد و وقتی چشمم رو باز کردم دیدم کنارم نیستی و توی آشپزخونه و اتاق هم نبودی .خواستم برگردم توی هال که دیدم نشستی روی میز ناهار خوری.!!!!! وای خدای من ؟؟؟؟؟ کلی شوکه شدم و ترسیدم. سریع بغلت کردم و گذاشتمت پایین. آخه فسقلی من ، چج...